جز گریه حرفی در نوای ســـــــرد تارت نیست

از درد لبریــــــزی و همدردی کنـــــارت نیست

آنقدر تنهایی کـــــــه حتی در غزل ها هــــــــــم

معشوقه ایی جز بی کسی هایت دچــارت نیست

آبستن بغضی، دلت یک شانه می خــــــــــواهد

در شهـــــــــــــر اما رد پایی از ویارت نیست

از بـــــــــــــوی بهمن های تلخ دفترت پیداست

این روزها تقدیــــــــر بی رحمانه یارت نیست

سر می کشی در کافه ها  بغض سیاهت را

در خانه آخــــــــر هیچکس در انتظارت نیست

پــــــــــــر می کنی با این غزل تنهاییت را ، آه

روزی که حتی  شاخه ایی گل بر مزارت نیست

سجاد صفری اعظم 1394